اما این عموجان، به قول حکمای قدیم، مقداری سودایی مزاج است و گاهی سرمسائل بسیار کوچک و پیشپاافتاده چنان قشقرقی راه میاندازد که نپرس! یک نمونهاش را میگویم تا حساب، دستتان بیاید.
حدود یک ماه پیش، در بازوی چپ عموجان یک غده کوچک پیدا شد. فامیل ما هم که الاماشاءالله هرکدام یک پا صاحبنظرند در امورپزشکی و به محض دیدن نشانههای غده با آه و افسوس همه چیز گفتند که ثابت کنند این یک قلم غده از نوع بدخیم است بیآنکه اسمی از آن بیماری ببرند!
عموجان، خیلی از اصطلاحات پزشکی که دیگران در مورد برآمدگی روی بازویش سرهم میکردند، سردرنمیآورد اما کمکم نوع نگاه اطرافیان و ملاطفتهای ناگهانی و پذیراییهای دور از انتظار، او را به شک انداخت. به سرعت عموجان را به یک درمانگاه بردیم. از دستش عکس گرفتند و نمونهای هم از روی غده برداشتند تا ببرند آزمایش کنند و بفهمند از چه نوعی است. عمو، بیقرار و عجول، میخواست هرچه سریعتر از پاسخ آزمایش مطلع شود. هرچه هم میگفتیم به خرجش نمیرفت.
جواب آزمایش هم رسید و پزشک درمانگر نظر داد که برآمدگی روی بازوی چپ عموجان یک غده چربی است و با تجویز دارو از بین میرود اما هر پاسخی را که با عموجان در میان میگذاشتیم با نگاههای مشکوک و با دلواپسی به همه ما نگاه میکرد.
سرانجام، با مصرف دارو، غده محو شد اما خلقوخوی عمو همچنان تنگ بود. به مرور زمان مشکل غده برطرف شد اما دلواپسی عموجان را رها نمیکرد. ناچار او را به دکتر اعصاب هم نشان دادیم. دکتر 2قلم دارو برایش نوشت اما توصیه کرد که عموجان را به گردش ببریم و خوراکیهای مورد علاقهاش را تهیه کنیم. عمو هوس کرده بود خربزه بخورد، آن هم خربزه اصل ایوانکی!
همه رقم خربزه را خریدیم اما عموجان نپذیرفت تا بالاخره یک عدد خربزه درشت زرد، توجهش را جلب کرد و در توصیفاش گفت: انگار همین دیروز، این خربزه را مثل ایام قدیم بار الاغ کردهاند و آوردهاند!... عموجان با این حس نوستالژیک خربزه را نوش جان کرد و گل از گلش شکفت. ما عجالتا نفس راحتی کشیدهایم، اما نمیدانیم بهانهجوییهای عمو دوباره عود میکند یا نه!